و شام دعوت بودن و اینحرفا
مامانم گفتش که غذا گذاشتم برات
گفتم اوکی و خلاصه رفتن همه
منم گفتم بزا از وقتم قشنگ استفاده کنم
و تا وقتی خیلی گشنم نشه درس بخونم
و بعدا از اینکه دیگه معدم سوراخ شد برم شام بخورم!
خلاصه من درس خوندم و خوندم و خوندم
دیدم دیگه شکمم داره دچار انقباضاتی میشه
دیگه کات دادمو رفتم سمت غذا
دیدم به به چه ظرف بزرگی و چقد غذا و اینا
رفتم دستامو شستم[خیلی به دست شستن قبل غذا اهمیت میدم! D:]
و یه قاشق برداشتمو رفتم سمت ظرف غذا
در ظرف رو برداشتم
و از اون مقدار غذا هنگ کردم :/
یه نیگا تو آشپزخونه و یخچال انداختم
دیدم نه گویا واقعا غذای من همینه!
چارتا قاشق فقط!
اون همه خودمو کشتم درسیدم
که وقت گشنگی برم دلی از عزا در بیارم
بدتر دلمو عزا دار کردم! D:
همشم تقصیر این داداشمه
هم تو خونه ی خودمون غذا خورد همون سرشب
هم رفت خونه دایی شام :|
در نتیجه الان بسی گشنمه
و بسی هم درس دارم!
خلاصه تا صب بر اثر گشنگی تلف شدم
خدا رحمتم کنه!
الفاتحه! D:
سست شدم!
از برنامه عقب افتادم
سرم درد میکنه
بی حس و حالم
و دارم آرزو میکنم انرژی ای که تا همین چند روز پیشا داشتم
بهم برگردونده بشه
از روزی که آزمون غیرحضوری داشتم اینطوری شد
با اینکه درصدام خوب بود و بهتر از همیشه
یه چیزی تو ذهنم رژه میرف
که چون آزمون آسونی بود درصدات خوب شد!
و از طرفی وقتی نگاهم به برنامه ی فیزیک خوندن
و یه سری درس های دیگم افتاد
اصن یه مدلی شدم!
مثه این میمونه رو یه تردمیل دارم راه میرم
و کم کم سرعتم اوج میگیره
راه رفتنم تبدیل به دویدن میشه
عرق میریزم زحمت میکشم
بعد دویدنم میشه درجا زدن و درجا زدن و درجا زدن.!
کاشکی بشه
دلم میخواد با دبیر دینی پارسالم صحبت کنم
بعد از مامانم هیچ مشاوری رو بهتر از اون ندیدم
آرامش درونش ناخودآگاه آرومت میکنه
کاشکی چارشنبه ی بعدی که واسه امتحان باید برم مدرسه
مدرسه باشه و بتونم باهاش حرف بزنم
باورتون میشه من همون فیونآی دوروز پیشم؟ :)
فیونآیی که یهو پر شور و حال شروع کرد
بعد دپرس شد
یهو وسط جنگیدن
وسط میدون جنگ
دراز کشیده کف زمین و داره به آسمون نیگا میکنه!
فارغ از آشوب دور و برش.
خدایا صلاح تو با خواسته ی دلمون یکی باشه
درسته که من وسط زمین جنگ دراز کشیدم
اما شکست خورده نیستم
و نمیخوام هم شکست خورده باشم.!
اونم ریاضی و فیزیکه!
با اینکه وقتی آدم مسئله ای رو یاد میگیره
براش لذت بخش و شیرینه
و انگیزش برای حل کردن مسائل بیشتر بالا میره
با این حال بازم وقتی این درسارو میخونم همش یا نگاهم به ساعته
یا اینکه نیگا میکنم چندتا تست دیگه مونده!
گاهی هم مثلا وسط فیزیک خوندن
نگاهم به کتابای شیمی یا زیست میفته
و یا حتی گاها دینی و زبان و این ها
و بعد با خودم فک میکنم حالا یکم زیست بخونم
بعدا دوباره میام تست فیزیک میزنم
و اون بعدا هیچوقت نمیرسه! :)
خلاصه تصمیم گرفتم این دوتا درس رو جایی بخونم
که هیچ کتاب و درس لذت بخش تری اطرافم نباشه
بنابراین فردا عزمم رو نمیدونم چی میکنم
و زود بیدار میشم و رهسپار کتابخونه میشم!
من و کتاب تست فیزیکم با چک نویس و خودکار!
و واقعا میخوام شروع کنم
و لذت ببرم از فیزیک خوندن
چون معتقدم اگر که وقت گذاشته بشه میشه
و میتونم از پس فیزیک بر بیام
اگر بخوام درس خوندنم رو قطبی طور کنم
قطعا میخوام یه قطبش فیزیک باشه!
و تمام انرژیم رو میزارم تا بهترین بشم
بهترینِ خودم.! :)
آرزو ها افکار و اهدافم همت سخت میطلبن!
و من دربرابر تک تکشون مسئولم! :)
مسئول برای رسیدن به اون ها و به تحقق رسوندشون.!
باشد که خدایم یاریگرم باش :)
+ قرار نیست سه ماه بخونم و بعد حالا برم دانشگاه
و بعد حالا تموم شه و شاغل شم و زندگی بسازم و فلان و بهمان کنم
نه آقا نه
زندگیِ من همینه
همین الانم
همین حالا هم دارم تک تک لحظاتشو میسازم
و قراره از لحظه به لحظش لذت ببرم
قطعا اینطوری نیست که اگه دوروز دیگه دور از جونم افتادم مُردم
نگم ای وای پس چرا من زندگی نکردم؟!
ای وای چرا من عمرم به دانشگاه و کار و زندگی ساختن و اینا قد نداد؟!
خلاصه رسم زندگیه من قراره این باشه
زندگی در لحظه!
حتما بارها و بارها این جمله ی زندگی در لحظه رو شنیدین و شنیدیم
و شاید هیچوقت نتونستیم عملیش کنیم
ولی باید بدونیم که
حسرت های گذشته
و حرص رسیدن به آینده
همیشه همراه آدمی خواهد بود
اما این لحظه اس که زندگیِ آدمو میسازه
همین لحظه ای که لبخند میزنی :)
همین لحظه ای که منتظرشی تا برسه
و باز بخاطر حرص به آینده از دستش میدی!
پس تو لحظه زندگی کن
و از لحظه به لحظه ی زندگیت لذت ببر
از کجا به کجا رسیدیم یهو بی مقدمه! :)
[ شاد باشید :)]
ولی همچنان عملی نکرده بودمش!
اما الان که وب ستارهـ رو خوندم مصمم شدم به این تصمیم
چون جدا از اینکه خیلی دوستون دارم
ولی حس میکنم گاها خیلی ذهنم درگیر میشه
و اینکه اکثرا وب دوستان هم کنکوری ان
هم حال خوبشون بهم منتقل میشه هم استرسشون!
بنابراین میرم تو حصار تنهاییِ خودم
و تا کنکور پستی نمیخونم.
به قول ستارهـ امیدوارم منو یادتون نره :)
+ البته زیاد کامنت و اینا هم نمیزاشتم
ولی گفتم که گفته باشم!
باهاشون حال نمیکنیم
گروه خونیشون به ما نمیخوره
و وقتی کنارشونیم حسه بد و غیرقابل تحملی داریم!
من و مامان و داداشم از یه سری آدما خوشمون میاد
که بابام از اون یه سری خوشش نمیاد!
در عوض بابام هم از یه سری آدما خوشش میاد
که ما خوشمون نمیاد!
بابام حس بدش رو واسه ی ما تکرار میکنه
اما ما نمیتونیم حس بدمون رو تکرار کنیم!
چون اون پدره و عصبانی میشه!!! :/
سال هاست ما با این مشکل داریم سرمیکنیم
البته یه سری علایق مشترک هم داریم
و نمیدونم پدر من واقعا کی میخواد منطقی بشه.!
همه ی تعطیلات با یه دوره ی مطالعه ی خیلی خوب بگذرونم
و سیزده بدر هم بشه روزی که من قراره به خودم استراحت بدم
و یک روز رو برم تو دل طبیعت و خوش بگذرونم
میتونم بگم تا هفتاد و پنج درصد هدف اولم رو اجرا کردم
اما متاسفانه با این سیل و بارون و این ها
رفتن به دل طبیعت کنسل شد -_-
با تشکر از سازمان هواشناسی کشور!!!
بعدا نوشت: آفتاب دراومد!
منتهی چون هدف اولم به صورت صد درصد انجام نشده
اصنم به خودم استراحت نمیدم
تمام!
عربی هر سه سال
دینی هر سه سال
زیست هر سه سال
فیزیک پایه
دو فصل هم از ریاضی یک رو تموم کنم!
البته درک مطلب زبان هم یه شب در میون کارمیکنم
که دیگه اینو جزو برنامه های اصلی و کلی نمیگیرم
زمین شناسی هم احتمالا قبل آزمون بیست و سوم بخونم
از بیست و سوم فروردین تا چهار اردیبهشت هم
شیمی هر سه سال
مرور گرامرهای زبان
فیزیک دوازدهم
ریاضی دهم و دوازدهم رو به انجام میرسونم
ادبیات هم که تست های موضوعی میزنم
که زیاد جزو برنامه ی اصلی در نظر نمیگیرم
و دوباره از چار اردیبهشت تا نهایتا بیست اردیبهشت
مرور مجدد بعضی مباحث و تست و .
و بعدشم میریم تو فاز امتحان و کنکور و دوازدهم و این ها
که روش خوندنمون متفاوت خواهد شد
و نهایتا نوشتن اینحرفا رو کاغذ آسونه!
وقت عمل همت سخت می طلبد! :)
خدای خوبم به امید خودت
و قرار بود ساعت پنج واسه مدرسه رفتن بیدارشم
بلند شدم نماز صبح خوندم
و سعی کردم تمام حس و حال خوبش رو در خودم ذخیره کنم!
من واقعیتش نماز صبح هام رو نمیخونم!
نه اینکه نخوام بخونم
اما فقط موقع های مدرسه رفتن میتونم پنج صب بیدارشم
برای همین وقتی هم میخونم خیلی بهم آرامش میده
خلاصه گفتم آخ جون امروز نماز صبح هم خوندم
و آرامش اول صبح هم گرفتم و بریم یه روز خوب رو بسازیم
خیلی معتقدم که
وقتی صبحت خوب شروع شه تا تهش خوب پیش میره
مدرسه که افتضاح خوش گذشت
جمع های قشنگ دوستانمون که فقط میگیم و میخندیم
و چه حال خوبی داره
موقع برگشتن از مدرسه
یه خانوم خیلی پیری ازم کمک خواست
واسه کاری که میخواست انجام بده
گفتم خدایا ایول حال خوب امروزم رو داری تکمیل تر میکنی
از اون مدل پیریی هم بود که معلوم بود
که تو جوونیشون خیلی خوشکل بودن!
و خب الان خیلی پیربود
و وقتی بهش کمک کردم
واقعا تمام احوال خوب عالم بهم تزریق شد
ازم پرسید حتما دوازدهمی هستی
گفتم بله
اونم گف موفق باشی و اینا
گفتم حتما نوه ای چیزی داره میدونه دوازدهمی ها چه شکلی ان!! D:
بعدشم که اومدم خونه
ناهارم که خوشمزه مثه همیشه
داداشم هم تو آزمونش سوم شده بود
[مدرسشون پنج مرحله آزمون گذاشته بود
که هر مرحله نفرات برتر آزمون رو برمیداشت
و نهایتا قراره یه نفر برترین بشه
و این مرحله ی چهارم بود که پنج نفر میخواستن
و فقط یه مرحله دیگه مونده :) ]
بعدازظهری هم واسه بابام پول ریخته بود
نمیدونم واسه چی بود اصن
ولی به هرحال برای کارش بود و بسی خوشحال شد! D:
یه جایی هم داشت میرف میخواست از ادکلن استفاده کنه
منم سریع از فرصت استفاده کردم
و اسم یه ادکلن رو گفتم که واسم بخره!!! D:
الانم نشستم میخوام تست زیست بزنم
و از زندگی قشنگم لذت ببرم! :)
دنیا هنوز خوبی ها و قشنگی هاشو داره
با حسه و حال خوب که باشیم
حس و حال خوب هم بهمون تزریق میشه
فک کنم حال خوبم رو میتونید با این پست حس کنید :)
و همینطور اینکه بعد مدت ها کامنت تایید کردم
و خب به قول سیروان خسروی
من این دنیای وحشی رو رام کردم! :))
+ تو این همه حال خوب
خبر ازدباج یکی از بچه های مجازی هم تو وبش خوندم
اصن دیگه بال درآوروم از خوشحالی! D:
از ته قلبم براش آرزوی خوشبختی دارم
و خواهان کلی حس و حال خوب برای خودش و زندگیش :))
بچه ها همه میگفتن خیلی خوشم میاد ازش و فلان
یکی گف نمیدونم چرا همه ازش خوششون میاد
گفتم خب شاید چون خیلی مهربونه
یکی از بچه ها گف به این آدما میگن کاریزما
من: کاریزما؟ کاریزما چیه دیگه؟!
دوستم: همین که همه دوسشون دارن و جذابن و اینا.
من: ای بابا کاریزما هم نشدیم! چطوری باید کاریزما شی؟
دوستم: باید به کائنات انرژی مثبت بفرستی تا انرژیشون رو دریافت کنی و .
خلاصه تصمیم گرفتم به کائنات انرژی مثبت بفرستم D:
کلا کاریزما بودن خیلی چیز خوبیه به نظرم
محبوبِ عام بودن جذابه واقعا!
البته محبوبِ خدا بودن جذاب تر
ولی خب به هرحال با حس و حال خوب بین آدما زندگی کردن خیلی چیز خوبیه
خلاصه بیایید کاریزما شویم
هشتگِ آری به کاریزمایی شدن!!! D:
و روحم حسابی تازه شد! :)
با خودم قرار گذاشتم که صدتا تست ادبیات بزنم
و یهو گرم شدم
و وقتی به خودم اومدم دیدم از صدتا تست هم بیشتر شده
گفتم دیگه برم تا دویست تا که رُند بشه! D:
دوباره دیدید یهو از 200 تا هم بیشتر شد
دیگه رفتم رو سیصد تا! D:
این بیت شعر رو هم وقتی دیدم تو تست ها خندم گرفت!!!
احساس کردم شاعر همون گشادیسمیِ خودمون در نظرشه! D:
[البته الان که دقت میکنم فک میکنم منظور چیز دیگری است
و من چیز دیگری برداشت کردم!
ولی به هرحال در نظر اول منو یاد موضوعی که گفتم انداخت! D:]
" از گران سنگی نمی جنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا "
ینی جمعا یک فصل و بیست درصد! D:
وقت هم داشتم در حد یه ساعت
اما خب نخوندم! زورم اومد!
خلاصه با اعتماد به نفس شروع کردم به برنامه ریزی واسه ی امروز
و فک میکنم نزدیکای ساعت یک بود که خوابیدم
ساعت پنج صبح آلارم گوشی به صدا در اومد
دوتا آلارم با فاصله زمانی پنج دقیقه میزارم
که با اولی بیدار شم و خفش کنم
و تا دومی فرصت پیدا کنم چند دقیقه ی دیگه بخوابم! D:
تو فاصله ی این دوتا آلارم داشتم فک میکردم چرا اصن برم!
با خودم فک میکردم خب اصن یه درصد برم
اگه بخوام از خودم چرتوپرت بنویسم یا تقلب کنم چه فایده ای داره؟!
برای چی باید وقتمو الکی تلف کنم بلند شم پنج صب واسه مدرسه؟
تازه وقتی هم برگردم انقد خسته ام که فقط میخوابم
بارون هم که میباره و من اصن دیگه حال ندارم کلا برم
و به طورکلی هم داشتم از خستگی تلف میشدم!
هنوز اون خستگیه آزمون انگار تو تنم بود
آلارم دومی به صدا دراومد و من هنوز استخاره میکردم که برم یا نرم
در حد چند ثانیه گوشی خودشو کُشت انقد زنگ خورد
و نهایتا با خودم گفتم در کارخیر حاجت هیچ استخاره نیست!!!
و آلارم رو خفه کردم
و نزاشتم بدنم کمبود خواب داشتن رو تحمل کنه! D:
و خوابیدم :))
در کمال تعجب مامان بابامم بیدارم نکردن
[چون یه سری توضیحاتی داده بودم بهشون کلا!]
و من تا ساعت نه خوابیدم و هشت ساعت خوابمو کامل کردم! D:
کاهوهایی هم که دیشب در هنگام زیست خوندن میل کردم
قشنگ گوشت شد به تنم! D:
یه چیزی غده مانند هم زیر پوستم دراومده
از دوسه روز پیشا
که نمیدونم چیه و خوب هم نمیشه و عصابمو بهم ریخته :|
آره خلاصه اینطوری
امروز هم به خودم قول دادم
که بسی خوب و مفید درس بخونم
و وقتی شب شد از ته دلم بگم
آخیش یه روز مفیدِ خوشکل رو ساختم و گذروندم :)
+ کامنت هارو هم بعدا میجوابم :)
و 30 درصد از یک فصل + 100 درصد از 7 فصل دیگه باقی مونده!!! D:
و فردا ساعت 8 صبح امتحان دارم!
سالاد داشتیم تو یخچال که قرار بود با شام بخورم
دیگه نشستم همراه درس سالاد رو خوردم و میلم به شام نکشید
و باز دوباره رفتم یه عالمه کاهو دیگه ریز کردم
و چنگال به دست نشستم و کاهو خوردم و زیست خوندم! D:
کاهو موجود جذابیه
در خانواده ی گیاهان بعد از گل کلم
به نظرم کاهو هم جذابیت خاصی رو در خودش حفظ کرده! D:
و من جفتشون رو دوس میدارم
به نظرتون با 7 فصل و 30 درصد چیکا کنم؟
دلم نمیخواد دیگه بخونم اصن زیست رو :|
دیگه به یاری دوستان و کتاب بازکردن هم امیدی ندارم
چون مطمئنا شنبه ها مراقب های خفنی گیرمون میفته
فقط باید یه معجزه رخ بده
تا من بتونم حجم باقی مونده رو حداکثر تا دوازده شب تموم کنم!
نسبت به قبلیا بیشتر شده
حدس زدم یکم سوالا بیشترشده ولی نه دراین حد!
شده به اندازه سوالات کنکور!
مغزم ترکید قشنگ
و به یه سری نتایج درباره خودم رسیدم
که باید واقعا سعی کنم اصلاحشون کنم تا موفق بشم
نتیجه ی آزمون هم هرچی که شد
چه بد یا چه خوب
تلاش من قراره بیشتر بشه قطعا نه کمتر!
به امید خدای خوبم :)
نمیدونم غمه
نمیدونم ترسه
استرس و نارحتیه
اصن نمیدونم چیه
دپرسم میکنه
آدمای گذشته رو یادم میاره
حالمو بد میکنه.
چقد این گذشته ی لنتی همراه منه
پس کی میخواد کابوسش تموم شه؟
دیروز یکی از بچه ها یه حرفی زد که دلم سوخت
داشتن دستش مینداختن که چقد تو تلگرام با بچه های کلاس چت میکنی
اونم با مظلومیت خاص خودش گف چیکار کنم خب وقتی خواهر ندارم!
خواهر! :)
دلم یه آبجی میخواد
قبلنا دلم یه داداش بزرگتر میخواست
و فک میکردم داداش بزرگتر داشتن خوبه
الان دلم یه آبجی میخواد
البته شاید آبجی داشتن هم راه حل کار نباشه.
اصن کاشکی من ته تغاری بودم!
اصن کاشکی خیلی چیزا.!
کاشکی فردا آزمون خوب باشه :)
و قرار بود ساعت پنج واسه مدرسه رفتن بیدارشم
بلند شدم نماز صبح خوندم
و سعی کردم تمام حس و حال خوبش رو در خودم ذخیره کنم!
من واقعیتش نماز صبح هام رو نمیخونم!
نه اینکه نخوام بخونم
اما فقط موقع های مدرسه رفتن میتونم پنج صب بیدارشم
برای همین وقتی هم میخونم خیلی بهم آرامش میده
خلاصه گفتم آخ جون امروز نماز صبح هم خوندم
و آرامش اول صبح هم گرفتم و بریم یه روز خوب رو بسازیم
خیلی معتقدم که
وقتی صبحت خوب شروع شه تا تهش خوب پیش میره
مدرسه که افتضاح خوش گذشت
جمع های قشنگ دوستانمون که فقط میگیم و میخندیم
و چه حال خوبی داره
موقع برگشتن از مدرسه
یه خانوم خیلی پیری ازم کمک خواست
واسه کاری که میخواست انجام بده
گفتم خدایا ایول حال خوب امروزم رو داری تکمیل تر میکنی
از اون مدل پیریی هم بود که معلوم بود
که تو جوونیشون خیلی خوشکل بودن!
و خب الان خیلی پیربود
و وقتی بهش کمک کردم
واقعا تمام احوال خوب عالم بهم تزریق شد
ازم پرسید حتما دوازدهمی هستی
گفتم بله
اونم گف موفق باشی و اینا
گفتم حتما نوه ای چیزی داره میدونه دوازدهمی ها چه شکلی ان!! D:
بعدشم که اومدم خونه
ناهارم که خوشمزه مثه همیشه
داداشم هم تو آزمونش سوم شده بود
[مدرسشون پنج مرحله آزمون گذاشته بود
که هر مرحله نفرات برتر آزمون رو برمیداشت
و نهایتا قراره یه نفر برترین بشه
و این مرحله ی چهارم بود که پنج نفر میخواستن
و فقط یه مرحله دیگه مونده :) ]
بعدازظهری هم واسه بابام پول ریخته بود
نمیدونم واسه چی بود اصن
ولی به هرحال برای کارش بود و بسی خوشحال شد! D:
یه جایی هم داشت میرف میخواست از ادکلن استفاده کنه
منم سریع از فرصت استفاده کردم
و اسم یه ادکلن رو گفتم که واسم بخره!!! D:
الانم نشستم میخوام تست زیست بزنم
و از زندگی قشنگم لذت ببرم! :)
دنیا هنوز خوبی ها و قشنگی هاشو داره
با حسه و حال خوب که باشیم
حس و حال خوب هم بهمون تزریق میشه
فک کنم حال خوبم رو میتونید با این پست حس کنید :)
و همینطور اینکه بعد مدت ها کامنت تایید کردم
و خب به قول سیروان خسروی
من این دنیای وحشی رو رام کردم! :))
+ تو این همه حال خوب
خبر ازدباج یکی از بچه های مجازی هم تو وبش خوندم
اصن دیگه بال درآوروم از خوشحالی! D:
از ته قلبم براش آرزوی خوشبختی دارم
و خواهان کلی حس و حال خوب برای خودش و زندگیش :))
چه کاریه اصن بخوابم هوم؟!
هشت امتحان دارم
نهایت تا ده خونه ام
بعدش تا وقت ناهار بخوابم کافیه دیگه
چخبره همش خواب خواب!!!
البته اینم بگم از الان دارم خمیازه میکشم! D:
ولی نظرم اینه بیدار بمونم
کسی هست درحال حاضر نظری داشته باشه؟! D:
تصمیم گرفتم برم خونه بابابزرگام!
اولش تصمیم داشتم جمعه برم
ولی ترسیدم دیربشه!
شاید باورتون نشه
ولی خونه یکی از بابابزرگام حدود یکسالی میشد نرفته بودم
مامان بابام میرفتن
ولی خب من نمیرفتم!
نه که دلم نخواد
ولی خب عید پارسال که رفتم
بعدش امتحانات خرداد شد
بعد آزمونای تابستون
بعدشم که دیگه رسما دوران کنکوریم
عیدم که نرفتم
و شد تا امروز!
اونم بخاطر اینکه یه هفته پیشا سکته ی مغزی کرد بابابزرگم.!
بهش سلام که کردم
یه بوس از لپش کردم
یه بوسه ی طولانی هم از پیشونیش
و بعد هم دستشو!!!
واقعا یهو احساساتم غلیان پیدا میکنه!
بعد تازه دستشو هم ول نمیکردم!
میگفتم زودِ زود خوب بشی :)
بعدشم چشام پر اشک شد!
سعی کردم جلوش گریه نکنم
اونم فقط نیگام میکرد :)
دلم گرفت اصن.
چند تا عکسم با بابابزرگ مامانبزرگم گرفتم
که خیلی خوب شد!
باورتون میشه من به جز عکس های یک سالگیم اینا
هیچ عکس دیگه ای با بابابزرگم نداشتم!
مامانبزرگمم بزنم به تخته انقد خوشکل میفته تو عکسا
میگفتم بابا یه نفر چه خوشکله! D:
مامانبزرگمم میخندید :))
بعدشم رفتیم خونه ی اونیکی بابابزرگم
از خونه ی اینوریا تا اونوریا
شاید 5 دقیقه باشه پیاده
بعد اونجام رفتم تو حیاطشون
مامانبزرگم منو دید
گفت به به دخترم اومد
بعد احوالپرسی و روبوسی و اینا
بعدشم میگه عیدت مبارک! D:
عید نیومدی الان بهت تبریک میگم!
خونه ی این طرفی ها هم
از شب یلدا به اینور نرفته بودم
و این برای منی که تا قبل دوران کنکور هفته ای شاید 5 بار میرفتم اونجا
خب مدت خیلی زیادیه!
الحمدالله جفت بابابزرگام و جفت مامانبزرگام سایشون بالاسرمون هست
واقعا اینا نباشن برکت خانواده ها میره!
مثلا ما با بعضی از دایی ها و اینا زیاد رفت و آمد نداریم
یا وقت نمیکنیم خونشون بریم
ولی شاید بخاطر وجود همین بزرگ های خانواده اس
که حداقل ما وقتی جمع میشم خونشون همدیگه رو میبینیم
و خب دوسشون دارم!
شاید مثلا خیلی خفن طور هم نباشن
مثه این مامانبزرگ بابابزرگایی که تو فیلما نشون میده
اما مهربونن!
دوسم دارن! دوسشون دارم!
کلا دوری و دوستی میگن همینه دیگه :)
چندوقته خونه هاشون نرفته بودم
الان احساساتم غلیان پیدا کرده! D:
کنکور همه چیز رو ازم گرفته
اما مطمئنم قرار چیزای خوبی بهم بده!
شاید این چیزایی که گرفته موقتی باشه
اما چیزای بهتری که میده ابدی خواهد بود شاید!
مثلا مامانم یه دایی داره
که من به شدت دوسش دارم!
شاید از دایی های خودم بیشتر
نه خیلی خاصه نه بگم خیلی پولداره مثلا
نه همچین چیزایی!
فقط دلش باصفاست :)
و انقد دلم تنگ شده واسه خونشون رفتن که نگو
یه بارم شام دعوتمون کردن نرفتم من!
یا مثلا عموم اینا 5 ماهی میشه رفتن این خونه ی جدیدشون
شاید مامان بابام بیست سی بارم رفته باشن
اما من فقط یه بار رفتم!
حالا درسته بعضی وقتا با افراد فامیل حال نمیکنم
اما خب به هرحال هرچی هم باشن
هم خونیم باهم! آشناییم!
دلم تنگ میشه واسشون وقتی ازشون دورم!
امیدوارم این اولین و آخرین باری باشه که کنکور میدم
و اتفاقات قشنگی بیفته
الهی که همه به خواسته های دلشون برسن
رسیدن خیلی شیرینه! :)
مسیرِ رسیدن شیرین تر! :))
بزارید از برنامه های بعد کنکورم هم براتون بگم
از فردای کنکور که میشه 15 تیر
یه ثانیه هم وقت تلف نمیکنم!
یه روز میرم باشگاه
یه روز روزه میگیرم!!!
قشنگ میخوام هلاک شم!
ینی هلاک کنم خودمو! D:
فک کن روزای بلند تابستون و روزه و .!
چون هم لاغرشم هم خب روزه هایی که رو گردنم هست بگیرم
بعد یه هفته میرم خونه عموم میخوابم
یه هفته میرم خونه خالم
یه هفته خونه بابابزرگام
[البته زیاد اهل اینکه خونه ی کسی بخوابم نیستم!
حالا اینا رو همینطوری میگم!!!]
دلم میخواد یه مشهدم بریم
آقا بطلبه خیلی خوب میشه! :)
بعدشم که دیگه دوران نتایج کنکور و انتخاب رشته و تعیین سرنوشت و اینا
بریم ببینیم که خدا چی برامون در نظر گرفته
و رو این پیشونی بی صاحاب چی نوشته شده! :)
یا حق به امید خودت
نمیدونم بهش میگن شبه نهایی میگن امتحان معرفی میگن ارزشیابی تکوینی
نمیدونم چی میگن!
خلاصه هرچی که هست یه چیز چرتیه!
فک کن امتحان داشته باشی
اونم به این چرتی
و مراقبت کی باشه خوبه؟ D:
مدیرِ مدرسه!
حالا جرعت داری سرتو بلند کن! D:
اصن جوری به عنوان بدترین و تقلب کارترین و مزخرف ترین دانش آموز مدرسه
شناخته خواهی شد که در کل سال های علمی این کشور
دانش آموزی بدتر از تو نبوده و نخواهد بود!!! D:
اصن مدیرمون یه نوع جذبه ای داره
که بگه اشکال نداره تقلب کنید[که محاله ممکنه!!!]
یه نیگا با تعجب بهش میندازی
میگی خآنوم مطمئنید؟! خآنوم خودتونید؟! D:
حالا خداروشکر امتحانمون شیمی بود
دیگه در حد 4 تا عنصر رو سر و هم کردن و نوشتن که بارمه!
برای همین نه تقلب کردم و نه جرعتشو داشتم تقلب کنم!
به نسبت امتحانات دبیر مدرسه هم خیلی آسون تر بود
دبیر خودمون سوال کنکور میداد میگف حالا راه حل تشریحی بنویس
میگفتیم بابا گزینه هاشم بده!
اصن امتحان تستی بگیر!
ما جواب سوالات کنکور رو با توکل به خدا شانسی انتخاب میکنیم! D:
گوش نمیداد که!
تازه یه بارم امتحان تستی گرف
انگار سوال کنکور رو
با سوالات چندین عدد کتاب تست مخلوط کرده بود
بعد شده بود 6 تا برگه و گذاشته بود جلوی ما!
گفتیم بابا دمت گرم!
ما انقدم دیگه فیلسوف نیستیم که! D:
خلاصه اینکه درهرحال خدایا شکرت :)
امروز سرحالم
شاد و خندانم! D:
بریم که یه روز قشنگ رو بسازیم ^_^
مرا به چالش نامه نویسی دعوت می کند و نمی داند چه متبحری را به این چالش فرا خوانده اس! :))
کسی که حتی چندین نامه ی بی نشان را به دست صاحبانشان رسانده است!!!
تمام افرادی را که میشناسم در ذهنم ورق میزنم که شاید بهانه ای باشد تا بتوانم برایشان نامه ی فدایت شوم بنویسم
شخصیت های رمان ها و فیلم هایی را که با آنان زندگی کرده ام را در ذهنم ورق میزنم!
دانشمندانی را که گاه به پاس خدماتشان من باب کشف فرمول ها و قوانین مورد عنایت قرار داده ام را نیز در ذهنم ورق میزنم!
راستش را بخواهید با هیچ یک حرف مشترکی ندارم
جز
جز خودم!
برای خودِ آینده میخواهم بنویسم
خودی که نمیدانم قرار است در چه زمانی زندگی کند و چه روزگاری را بگذراند
اما او تنها دوست من در این روز های زندگیست
خودی که گاه و بی گاه تصورش کرده ام و در ذهنم او را پرورانده ام!
" به نام او که تنها او حق است
اینجانب من!
مینویسم برای " تو " ! تویی که " من " هستی!
تویی که من و گذشته ی مرا بهتر از هر شخص دیگری خواهی شناخت!
خودِ آینده ی عزیزم
برای تو حرف های زیادی دارم!
بار ها تو را متصور شده ام و لبخندهای گاه و بی گاهم را در وسط رویاپردازی مدیون تو هستم!
به راستی که چه کسی بهتر از تو می تواند چنین لبخند عمیقی را بر لبانم بنشاند؟
راستش را بخواهی من برای تو آرزوهای زیادی دارم!
تو را در جلد هر شخصیتی تصور کرده ام!
تو را نوازنده دیده ام! تو را نویسنده دیده ام! تو را در رویای نیمه شب دیده ام! تو را در حال قدم زدن در خیابان های فلان شهر و فلان کشور متصور شده ام!
به راستی که تو که هستی؟
می شود زمانی که این نامه را میخوانی حداقل به خوابم بیایی و بگویی چه می شود؟
بگویی آخر این قصه ی پرغصه به کجا ختم می شود؟
یا دست کم میتوانی بگویی چگونه تو را متصور شوم که زیباتر باشد؟ که واقعیتی را که چشم انتظارش هستیم تماما در بر بگیرد!
اصلا من دارم چه میگویم؟
برای که مینویسم؟
تو را در همه ی جلد ها متصور شده ام
تو را به جای تمامیِ شخصیت ها گذاشته ام
تو را دیده ام
تو را داشته ام
به تو عشق ورزیده ام
از تو متنفر شده ام!
برایت دعا کرده ام!
حتی راستش را بخواهی تو را در کنار معشوقه ی آینده متصور شده ام! :)
میدانی
از این ندانستن ها خسته شده ام!
از اینکه برایت نامه ای بنویسم اما ندانم دست کم حالت چهره ات بعد از خواندن این نامه چه می شود!
به منِ گذشته لبخند میزنی یا که چه!
لبخندت از سر غم است یا از آن انتهای انتهای قلبت.!
باز هم باران می بارد
شب هایی که باران می بارد نوشتنم گل می کند!
میدانی که! ها؟
شاید تو این را بهتر از همه بدانی
چون "من "، " تو " هستم و " تو " یک " من " دیگر!
دیگر زیاده گویی بس است نه؟
سرت را به درد نیاورم!
عادت دارم بنویسم " سرت را به درد نیاورم " و سپس بذله گویی هایم را به آغاز برسانم! :))
[اما نه
دلم به حال منِ آینده می سوزد!
خواندن طومار ندانستن های من و قربان صدقه رفتن و نرفتن هایم شاید برایش خسته کننده باشد!]
در آخر
منِ عزیز
امیدوارم در روزگاری که به سر میبری حال دلت بهتر از همیشه باشد
آرزو میکنم ای کاش ماشین زمانی داشتم تا روی ماهت را زیارت میکردم
اما افسوس و صد افسوس که بشریت به این رشد و کمال نرسیده و این آرزوها را تنها در فیلم ها به تصویر می کشد!
سپاس که بذله گویی های من را تحمل کردی
دیدار ما هیچگاه حاصل نمی شود چرا که تو آینده ای و من غرق در گذشته.!
دوستدار تو خودت!
29 اسفند 98
ساعت یک نیمه شب "
+ به دعوت یک دوست بود من باب چالش نامه نویسی طور! :)
ولی خب من زیاد اهل چالش نیستم و از کسی دعوت نمی نُمایم! :)))
از آخرین باری که در چنل را هم تخته کرده ام و هیچ جایی دست به نوشتن نبرده ام دوهفته ای می گذرد![ویرایش: قرار بر این بوده که دوهفته بعد از تعطیلی ثبت بشود!]
از آخرین باری که او به من توصیه کرد که اگر خواستم جایی بنویسم هر دوهفته یک بار در وبلاگ باشد!
به نظر مقصود او روز های بعد از آزمون بود
اما راستش من این متن را همان شب نوشتم! :)
همان شب در صفحه ی یادداشت گوشی
همان شبی که به زیر پتو خزیده بودم و در حالی که عرق از پیشانی ام می ریخت به صدای باران تندی که می آمد گوش میکردم و این ها را تایپ میکردم!
احتمالا طی دو هفته ی گذشته یا شاید دوهفته ی بعد اتفاقات زیادی رخ داده یا رخ بدهد!
طبیعتا الان از روزگار آن موقع خبری ندارم اما از روز های الان اگر بخواهم بگویم
راستش همه چیز وحشتناک است!
خبر ویروس همانند بمبی همه جا را پر کرده است
از آن گذشته ترسی که از آینده دارم همیشه همراهم است و حتی از ترس ویروس هم کشنده تر خواهد بود!
طی چند روز گذشته بیشتر از همیشه اشک ریخته ام
بیشتر از همیشه غصه دار بوده ام
و بیشتر از همیشه ضعف درونی ای که من را رنج می دهد بر من غلبه کرده بود!
آه امان از این بغضِ خانمان سوز!
با خودم عهد میبندم قوی باشم و در آخر به این نتیجه در باره ی خود میرسم که قوی بودن چه کار طاقت فرسایی است!
و لعنت میفرستم به بغض هایی که ناگهان معلوم نیست از کدامین ناکجا آباد سر در میاورند!
سرتان را درد نیاورم!
نمیدانم دوهفته ی آینده که این یادداشت منتشر شده بود در چه وضعیتی هستم!
از وضع زندگی و درس راضی هستم یا خیر
اصلا زنده هستم؟
دیگر نمیدانم که فی الحال باید از چه بگویم!
اما در همین روزگاری که کمتر از دوازده ساعت از تعطیلیِ چنل می گذرد
[ویرایش: طاقتی نداشت و چنل را دوباره راه انداخت]
دلم برای نوشتن تنگ شده!
و چه عذابی است هنگامی که آدمی می خواهد عادت هایش را ترک کند!
آن هم عادتی که چندین سال است همراه اوست
عادت به نوشتن
نمیدانم!
شاید هم دلم بخواهد همین فردا این پست را بدون هیچ ویرایشی منتشر کنم و خیال خود را راحت کنم که درهرحال حرف هایی را به سمع و نظر دیگران رسانده ام!
اما باز هم در تلاش هستم که به سخن " او " گوش فرا دهم و انسان خوبی شوم! :)
روزهای سختی در گذر است
روزهایی که باید برایشان دست به دعا برداشت!
دعا برای پایانی زیبا!
آیا به راستی یک پایان زیبا کافیست؟
پایان زیبا کافیست درحالی که بشود سرآغازِ زیبایی ای دیگر.!
به آن روز هایی که
روزهایی که حتی تصورشان هم لبخند بر لب آدمی می نشاند! :)
از آن روز ها برایتان بگویم؟
آن روز های خوشی که من و
اما نه!
برای نوشتن از روز های خوب دیر نمی شود
بگذارید در حال دست رویاهایم را بگیرم و با هم چند قدمی دور شویم از احوالات دنیا.!
باران دیوانه وار تر می بارد!
می شود تمام زشتی ها را با خود بشوید و ببرد؟
می شود درمانی باشد بر سر تمامیِ غم ها؟
به راستی که آدمی چیست
سراسر درد و رنج و تلاش
تلاش برای بقا.!
نمیدانم در روزگاری که این پست را به ثبت میرسانم چه احوالاتی را می گذرانم
نمیدانم مردمان این کشور در چه حالی هستند
اما امید دارم که زندگی روزی روی خوش خود را نیز به ما نشان دهد
و باز هم به این بهار امید دارم
شاید با به آغاز رسیدن این بهار،بهار زندگی من نیز به آغاز برسد.!
آدمی به امید زنده است.! :)
دیگر چشمانم یاری نمی دهند
حتی آنقدر درد دارند که شاید نگذارند به خواب عمیقی فرو بروم
در هرحال خداوند را سپاس
و دعا برای تمامی روزهای باقی مانده از این دنیا
دعا برای تمام آدم های دنیا
و خواستار حال خوب برای شما!❤
سلام به همگی :)
داشتم با خودم فکر میکردم که منصفانه نیست
هر وقتی که خیلی حالم بده به این صفحه ی سفید و بلاگفا پناهنده بشم! :)
از این برآمدم که الان که یه روز معمولیِ واسم
و نه خیلی خوشحالم و نه خیلی ناراحت
[و فقط قبل از ناهارِ و دارم از گشنگی تلف میشم]
سری به اینجا بزنم و چارخط تایپ کنم! :)))
میدونم که همچنان دوستانی هستن که به این صفحه ی خاک خورده
و گرد و خاک گرفته سر میزنن
و نمیفمم به چی چیزِ صفحه ی بی فعالیت یا درست تر بگم کم فعالیت
نیگا میندازن!
ولیکن مرسی که همچنان هستید! :)♡
و یه مطلب دیگه اینکه جدیدا خیلی آایمری شدم!!
و خواهشمندم هرکسی این پست رو میخونه تاریخ تبلدش رو کامنت بذاره که بهره مند بشیم! :))
حقیقتا یادم نمیاد قبلنا چطوری اینجا پست میذاشتم و تایپ میکردم
پست های قبلی هم همه رو اول تو چنل نوشته بودم بعد اینجا کپی کرده بودم
و یکم سختم بود الان پست گذاشتن! =)))
خلاصه خیلی مخلصیم :)
تاریخ تبلد یادتون نره
دوستدار شما فیونآ
یادته مامان؟
وقتایی که حالم بد بود بهت نیگا میکردم و با بغض میخوندم
" دلم گرفته ای دوست "
بهم اخم میکردی
میگفتی تو رو چیشده باز!
میخندیدم!
آروم میگفتم دلم گرفته
میگفتی دلت چرا گرفته؟
نمیتونستم چیزی بگم!
نمیدونستم اصن چی بگم
ادامشو میخوندم
" هوای گریه با من "
اخمت بیشتر میشد
میگفتی گریه نکنیا!
من دوباره میخندیدم
اینبار پر بغض تر
اونموقع ها فکر میکردم ادامه ی شعر اینطوری باشه که میگه
" گر از خودم گریزم کجا روم؟ کجا من؟ "
اما نه مامان!
این تعبیر ذهنیه من بود!
خودی وجود نداشت تو شعر!
قفس بود
قفس
همه چیز قفس بود
همه ی زندگی حتی
اینجا باید واست میخوندم
" گر از قفس گریزم کجا روم؟ کجا من؟ "
من با همون خوندن اشتباهمم میشکستم مامان!
صد تا تیکه میشدم
هق هق میکردم
دلم پر میکشید که بغلت کنم
بغلت میکردم
مامان
مامان بغلت میکردم و اشک میریختم
چشمات پر از اشک میشد ولی بهم تشر میزدی و اخم میکردی
مامان میخواستی بدونی دلیل دل گرفتن ها و دلگرفتی هامو
اما من هیچی نداشتم واست بگم!
من فقط اون لحظه میخواستم تو بغل مامانم خلاصه بشم!
من فقط اون لحظه تو رو میخواستم مامان
انگار سوار یه ماشین زمان بودم!
یه چیزی که داشت با تمامِ سرعتش حرکت میکرد
و صداهای اطرافی که هی بلند و بلند تر میشد!
صدای حرف زدن دوتا مرد با لهجه یا لحن خاصی تو گوشم می پیچید
میخواستم داد بزنم که حرف زدناشون رو تموم کنن اما نمیتونستم!
میخواستم دست و پا بزنم
و خودم رو از اون سرعت بی نهایت ماشین بیرون بکشم اما نمیشد!
ترسیدم
نمیشد جیغ بکشم!
لب هامو از هم ت دادم و تکرار کردم: " بسم الله الرحمن الرحیم "
شدت صداهای اطراف کمتر شد!
با قدرت بیشتری دوباره تکرار کردم
صداها داشت محو میشد
سومین باری که اسم خدا رو آوردم
همه ی صداها قطع شدن و ماشین پر سرعتِ روزگار از حرکت ایستاد!
انگار یکی منو از اون همه هیاهو و دورِ تندِ دنیا نجات داد
چشمام باز شد و توی اتاقِ تاریک خودم بودم
و صدا فقط صدای سکوت بود و سکوت.!
ضربان قلبم هنوز بالا بود
نگاهی به ساعت انداختم
از آخرین باری که قرار بود بخوابم ده دقیقه ای گذشته بود
ده دقیقه ای میونِ خواب و بیداری دست و پا میزدم
و همه ی دنیام رو دورِ تند افتاده بود.!
ایندفعه که میخوام بخوابم
چشامو با احتیاط تر میبندم
و چند بار با خودم تکرار میکنم:
" بسم الله الرحمن الرحیم "
[بچه ها این چار خطی که نوشتم
دقیقا برای همین چند دقیقه پیش هاست.! :)
خوابم رو دور تند افتاده بود و خیلی وحشتناک بود! :|
داشتم بین اون همه سرعت و صدا له میشدم!
چند باری با حالت های مختلف توی خوابم
تو یه تنگنا و این حالت هایی گیر کردم
و واقعا تا بسم الله نگم نمیتونم از خواب بیدار بشم و هیچ حرکتی بزنم!
تو خواب مغزم بهم میگه کار اجنه ای چیزی در کاره و یه بسم الله بگو! :/
خلاصه خیلی ترسناک بود دورِ تندِ دنیا!
داشتم میدیدم که چقد گذر زمان سریع بود
و چقد صدای اون دوتا مردی که تو گوشم بود
مزخرف تر کرده بود همه چیز رو!]
درباره این سایت