مرا به چالش نامه نویسی دعوت می کند و نمی داند چه متبحری را به این چالش فرا خوانده اس! :))
کسی که حتی چندین نامه ی بی نشان را به دست صاحبانشان رسانده است!!!
تمام افرادی را که میشناسم در ذهنم ورق میزنم که شاید بهانه ای باشد تا بتوانم برایشان نامه ی فدایت شوم بنویسم
شخصیت های رمان ها و فیلم هایی را که با آنان زندگی کرده ام را در ذهنم ورق میزنم!
دانشمندانی را که گاه به پاس خدماتشان من باب کشف فرمول ها و قوانین مورد عنایت قرار داده ام را نیز در ذهنم ورق میزنم!
راستش را بخواهید با هیچ یک حرف مشترکی ندارم
جز
جز خودم!
برای خودِ آینده میخواهم بنویسم
خودی که نمیدانم قرار است در چه زمانی زندگی کند و چه روزگاری را بگذراند
اما او تنها دوست من در این روز های زندگیست
خودی که گاه و بی گاه تصورش کرده ام و در ذهنم او را پرورانده ام!
" به نام او که تنها او حق است
اینجانب من!
مینویسم برای " تو " ! تویی که " من " هستی!
تویی که من و گذشته ی مرا بهتر از هر شخص دیگری خواهی شناخت!
خودِ آینده ی عزیزم
برای تو حرف های زیادی دارم!
بار ها تو را متصور شده ام و لبخندهای گاه و بی گاهم را در وسط رویاپردازی مدیون تو هستم!
به راستی که چه کسی بهتر از تو می تواند چنین لبخند عمیقی را بر لبانم بنشاند؟
راستش را بخواهی من برای تو آرزوهای زیادی دارم!
تو را در جلد هر شخصیتی تصور کرده ام!
تو را نوازنده دیده ام! تو را نویسنده دیده ام! تو را در رویای نیمه شب دیده ام! تو را در حال قدم زدن در خیابان های فلان شهر و فلان کشور متصور شده ام!
به راستی که تو که هستی؟
می شود زمانی که این نامه را میخوانی حداقل به خوابم بیایی و بگویی چه می شود؟
بگویی آخر این قصه ی پرغصه به کجا ختم می شود؟
یا دست کم میتوانی بگویی چگونه تو را متصور شوم که زیباتر باشد؟ که واقعیتی را که چشم انتظارش هستیم تماما در بر بگیرد!
اصلا من دارم چه میگویم؟
برای که مینویسم؟
تو را در همه ی جلد ها متصور شده ام
تو را به جای تمامیِ شخصیت ها گذاشته ام
تو را دیده ام
تو را داشته ام
به تو عشق ورزیده ام
از تو متنفر شده ام!
برایت دعا کرده ام!
حتی راستش را بخواهی تو را در کنار معشوقه ی آینده متصور شده ام! :)
میدانی
از این ندانستن ها خسته شده ام!
از اینکه برایت نامه ای بنویسم اما ندانم دست کم حالت چهره ات بعد از خواندن این نامه چه می شود!
به منِ گذشته لبخند میزنی یا که چه!
لبخندت از سر غم است یا از آن انتهای انتهای قلبت.!
باز هم باران می بارد
شب هایی که باران می بارد نوشتنم گل می کند!
میدانی که! ها؟
شاید تو این را بهتر از همه بدانی
چون "من "، " تو " هستم و " تو " یک " من " دیگر!
دیگر زیاده گویی بس است نه؟
سرت را به درد نیاورم!
عادت دارم بنویسم " سرت را به درد نیاورم " و سپس بذله گویی هایم را به آغاز برسانم! :))
[اما نه
دلم به حال منِ آینده می سوزد!
خواندن طومار ندانستن های من و قربان صدقه رفتن و نرفتن هایم شاید برایش خسته کننده باشد!]
در آخر
منِ عزیز
امیدوارم در روزگاری که به سر میبری حال دلت بهتر از همیشه باشد
آرزو میکنم ای کاش ماشین زمانی داشتم تا روی ماهت را زیارت میکردم
اما افسوس و صد افسوس که بشریت به این رشد و کمال نرسیده و این آرزوها را تنها در فیلم ها به تصویر می کشد!
سپاس که بذله گویی های من را تحمل کردی
دیدار ما هیچگاه حاصل نمی شود چرا که تو آینده ای و من غرق در گذشته.!
دوستدار تو خودت!
29 اسفند 98
ساعت یک نیمه شب "
+ به دعوت یک دوست بود من باب چالش نامه نویسی طور! :)
ولی خب من زیاد اهل چالش نیستم و از کسی دعوت نمی نُمایم! :)))
درباره این سایت