یادته مامان؟
وقتایی که حالم بد بود بهت نیگا میکردم و با بغض میخوندم
" دلم گرفته ای دوست "
بهم اخم میکردی
میگفتی تو رو چیشده باز!
میخندیدم!
آروم میگفتم دلم گرفته
میگفتی دلت چرا گرفته؟
نمیتونستم چیزی بگم!
نمیدونستم اصن چی بگم
ادامشو میخوندم
" هوای گریه با من "
اخمت بیشتر میشد
میگفتی گریه نکنیا!
من دوباره میخندیدم
اینبار پر بغض تر
اونموقع ها فکر میکردم ادامه ی شعر اینطوری باشه که میگه
" گر از خودم گریزم کجا روم؟ کجا من؟ "
اما نه مامان!
این تعبیر ذهنیه من بود!
خودی وجود نداشت تو شعر!
قفس بود
قفس
همه چیز قفس بود
همه ی زندگی حتی
اینجا باید واست میخوندم
" گر از قفس گریزم کجا روم؟ کجا من؟ "
من با همون خوندن اشتباهمم میشکستم مامان!
صد تا تیکه میشدم
هق هق میکردم
دلم پر میکشید که بغلت کنم
بغلت میکردم
مامان
مامان بغلت میکردم و اشک میریختم
چشمات پر از اشک میشد ولی بهم تشر میزدی و اخم میکردی
مامان میخواستی بدونی دلیل دل گرفتن ها و دلگرفتی هامو
اما من هیچی نداشتم واست بگم!
من فقط اون لحظه میخواستم تو بغل مامانم خلاصه بشم!
من فقط اون لحظه تو رو میخواستم مامان
درباره این سایت