انگار سوار یه ماشین زمان بودم!
یه چیزی که داشت با تمامِ سرعتش حرکت میکرد
و صداهای اطرافی که هی بلند و بلند تر میشد!
صدای حرف زدن دوتا مرد با لهجه یا لحن خاصی تو گوشم می پیچید
میخواستم داد بزنم که حرف زدناشون رو تموم کنن اما نمیتونستم!
میخواستم دست و پا بزنم
و خودم رو از اون سرعت بی نهایت ماشین بیرون بکشم اما نمیشد!
ترسیدم
نمیشد جیغ بکشم!
لب هامو از هم ت دادم و تکرار کردم: " بسم الله الرحمن الرحیم "
شدت صداهای اطراف کمتر شد!
با قدرت بیشتری دوباره تکرار کردم
صداها داشت محو میشد
سومین باری که اسم خدا رو آوردم
همه ی صداها قطع شدن و ماشین پر سرعتِ روزگار از حرکت ایستاد!
انگار یکی منو از اون همه هیاهو و دورِ تندِ دنیا نجات داد
چشمام باز شد و توی اتاقِ تاریک خودم بودم
و صدا فقط صدای سکوت بود و سکوت.!
ضربان قلبم هنوز بالا بود
نگاهی به ساعت انداختم
از آخرین باری که قرار بود بخوابم ده دقیقه ای گذشته بود
ده دقیقه ای میونِ خواب و بیداری دست و پا میزدم
و همه ی دنیام رو دورِ تند افتاده بود.!
ایندفعه که میخوام بخوابم
چشامو با احتیاط تر میبندم
و چند بار با خودم تکرار میکنم:
" بسم الله الرحمن الرحیم "
[بچه ها این چار خطی که نوشتم
دقیقا برای همین چند دقیقه پیش هاست.! :)
خوابم رو دور تند افتاده بود و خیلی وحشتناک بود! :|
داشتم بین اون همه سرعت و صدا له میشدم!
چند باری با حالت های مختلف توی خوابم
تو یه تنگنا و این حالت هایی گیر کردم
و واقعا تا بسم الله نگم نمیتونم از خواب بیدار بشم و هیچ حرکتی بزنم!
تو خواب مغزم بهم میگه کار اجنه ای چیزی در کاره و یه بسم الله بگو! :/
خلاصه خیلی ترسناک بود دورِ تندِ دنیا!
داشتم میدیدم که چقد گذر زمان سریع بود
و چقد صدای اون دوتا مردی که تو گوشم بود
مزخرف تر کرده بود همه چیز رو!]
درباره این سایت