امروز طی یه تحول درونی ای

تصمیم گرفتم برم خونه بابابزرگام!

اولش تصمیم داشتم جمعه برم

ولی ترسیدم دیربشه!

شاید باورتون نشه

ولی خونه یکی از بابابزرگام حدود یکسالی میشد نرفته بودم

مامان بابام میرفتن

ولی خب من نمیرفتم!

نه که دلم نخواد

ولی خب عید پارسال که رفتم

بعدش امتحانات خرداد شد

بعد آزمونای تابستون

بعدشم که دیگه رسما دوران کنکوریم

عیدم که نرفتم

و شد تا امروز!

اونم بخاطر اینکه یه هفته پیشا سکته ی مغزی کرد بابابزرگم.!

بهش سلام که کردم

یه بوس از لپش کردم

یه بوسه ی طولانی هم از پیشونیش

و بعد هم دستشو!!!

واقعا یهو احساساتم غلیان پیدا میکنه!

بعد تازه دستشو هم ول نمیکردم!

میگفتم زودِ زود خوب بشی :)

بعدشم چشام پر اشک شد!

سعی کردم جلوش گریه نکنم

اونم فقط نیگام میکرد :)

دلم گرفت اصن.

چند تا عکسم با بابابزرگ مامانبزرگم گرفتم

که خیلی خوب شد!

باورتون میشه من به جز عکس های یک سالگیم اینا

هیچ عکس دیگه ای با بابابزرگم نداشتم!

مامانبزرگمم بزنم به تخته انقد خوشکل میفته تو عکسا

میگفتم بابا یه نفر چه خوشکله! D:

مامانبزرگمم میخندید :))

بعدشم رفتیم خونه ی اونیکی بابابزرگم

از خونه ی اینوریا تا اونوریا

شاید 5 دقیقه باشه پیاده

بعد اونجام رفتم تو حیاطشون

مامانبزرگم منو دید

گفت به به دخترم اومد

بعد احوالپرسی و روبوسی و اینا

بعدشم میگه عیدت مبارک! D:

عید نیومدی الان بهت تبریک میگم!

خونه ی این طرفی ها هم

از شب یلدا به اینور نرفته بودم

و این برای منی که تا قبل دوران کنکور هفته ای شاید 5 بار میرفتم اونجا

خب مدت خیلی زیادیه!

الحمدالله جفت بابابزرگام و جفت مامانبزرگام سایشون بالاسرمون هست

واقعا اینا نباشن برکت خانواده ها میره!

مثلا ما با بعضی از دایی ها و اینا زیاد رفت و آمد نداریم

یا وقت نمیکنیم خونشون بریم

ولی شاید بخاطر وجود همین بزرگ های خانواده اس

که حداقل ما وقتی جمع میشم خونشون همدیگه رو میبینیم

و خب دوسشون دارم!

شاید مثلا خیلی خفن طور هم نباشن

مثه این مامانبزرگ بابابزرگایی که تو فیلما نشون میده

اما مهربونن!

دوسم دارن! دوسشون دارم!

کلا دوری و دوستی میگن همینه دیگه :)

چندوقته خونه هاشون نرفته بودم

الان احساساتم غلیان پیدا کرده! D:

کنکور همه چیز رو ازم گرفته

اما مطمئنم قرار چیزای خوبی بهم بده!

شاید این چیزایی که گرفته موقتی باشه

اما چیزای بهتری که میده ابدی خواهد بود شاید!

مثلا مامانم یه دایی داره

که من به شدت دوسش دارم!

شاید از دایی های خودم بیشتر

نه خیلی خاصه نه بگم خیلی پولداره مثلا

نه همچین چیزایی!

فقط دلش باصفاست :)

و انقد دلم تنگ شده واسه خونشون رفتن که نگو

یه بارم شام دعوتمون کردن نرفتم من!

یا مثلا عموم اینا 5 ماهی میشه رفتن این خونه ی جدیدشون

شاید مامان بابام بیست سی بارم رفته باشن

اما من فقط یه بار رفتم!

حالا درسته بعضی وقتا با افراد فامیل حال نمیکنم

اما خب به هرحال هرچی هم باشن

هم خونیم باهم! آشناییم!

دلم تنگ میشه واسشون وقتی ازشون دورم!

امیدوارم این اولین و آخرین باری باشه که کنکور میدم

و اتفاقات قشنگی بیفته

الهی که همه به خواسته های دلشون برسن

رسیدن خیلی شیرینه! :)

مسیرِ رسیدن شیرین تر! :))

بزارید از برنامه های بعد کنکورم هم براتون بگم

از فردای کنکور که میشه 15 تیر

یه ثانیه هم وقت تلف نمیکنم!

یه روز میرم باشگاه

یه روز روزه میگیرم!!!

قشنگ میخوام هلاک شم!

ینی هلاک کنم خودمو! D:

فک کن روزای بلند تابستون و روزه و .!

چون هم لاغرشم هم خب روزه هایی که رو گردنم هست بگیرم

بعد یه هفته میرم خونه عموم میخوابم

یه هفته میرم خونه خالم

یه هفته خونه بابابزرگام

[البته زیاد اهل اینکه خونه ی کسی بخوابم نیستم!

حالا اینا رو همینطوری میگم!!!]

دلم میخواد یه مشهدم بریم

آقا بطلبه خیلی خوب میشه! :)

بعدشم که دیگه دوران نتایج کنکور و انتخاب رشته و تعیین سرنوشت و اینا

بریم ببینیم که خدا چی برامون در نظر گرفته

و رو این پیشونی بی صاحاب چی نوشته شده! :)

یا حق به امید خودت


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ASYLUM سلامت و زیبایی جسم و روان حسین (علیه السلام) آرام جانم مدلینگ نوزده هفتاد بهترین مهدکودک کجاست؟ Roy دکتر مهران سلیمان‌ها JUSTICE VIRTUAL UNIVERSITY عصر زیبایی